۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تا بیابم آنچنان که مریم یافت

و من هر روز به سایۀ درختی که بر روی دیوار سوزان تکیه زده است

غریبانه می نگرم.

به فرو افتادن، به غرق شدن فروزان در درّه های سرد و متروک

در موج های داغ و وحشت

مخفیانه خیره می شوم.

به آرزوهای کودکانۀ سحر

صبورانه گوش فرا می دهم.

تا بیابم آنچنان که مریم یافت

تا بفهمم اینچنین که می خواهم.

و من با آمدن هر سیاهی به دنبال جاذبه هایی از نور

تا کشش زیبای دور می دوم

و خبری از درازای راه برای کسی ندارم.

با شروع هر تنهایی

به سراغ کلاغ هایی می روم که موسیقیدان ها

از قفس دنج ذهنم فراری دادند.

من با وزش هر بهار

جان می گیرم و روحم را به بی مُنتهای دشت قله ها می سپارم.

با روئیدن هر گل

عطری در من آغاز به سرودن می کند

غافل از آنکه سازم را در صبحگاه ِ پنجره ها جا گذاشته ام

و راه ِ بازگشتی نیست.

چرا که سپیدی ها در پس من دیوار هایی از نامرئی ترین سنگ ها بافته اند

و با هر ضربه ای که قلبم به خشت های تافته شده می زند

عروسکی قدیمی تر از قبل

کنار ناشنوایی من آغاز به سخن می کند.

دریغ که من در سکونت راه باقی می مانم

ولی امواج سیّال روزگار در تلاطمند.