۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

حقیقت مسدود

من سردم است و او از وسعت ذهنم دور می شود.
در دنیایی به عظمت مور او را گم می کنم،
درآن لحظۀ گمنام من چقدر پوچ، من چقدر گنگ،
من چقدر سرما حمل می کنم تا آغازین اشعه را بیابم.
هر چه فرسنگ های زیاد و زیاد تری می چینم،
سبدم خال تر از ماه،
دلم لبریزتر از سنگ،
و پیشانی ام پایین تر از حد می شود.
در کنج کاویدنم بود که ناله ای فریاد زد،
درک فریادش ازبیراهه ترین ترنّم گذشت و به حقیقت مسدود رسید.
قلبم گنجایش اینهمه سختی را نداشت!
و باور یک کهکشان راه شیری ، چشمانم را سنگینی می داد
و آنها را بارور کرده بود از واژه های نیاز!
عاقبت امّا...
امّا عاقبت... سرانجام آن راه چه شد؟
نمی دانم.