۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

برای رفع خستگی

یک لحظه هم در کنار تو نمی ماندم
گر اضطراری در کار من نبود

گمان کردی عاشقت هستم من؟
زهی خیال باطل
حتی دوست داشتنت هم تهوّع آور بود

دیدار هر روز تو نه عشق و اشتیاق
عزیزم فقط از سر عادت بود

راست گفتی منطقی بودم من
خوب است بدانی
این ماجرا برای رفع خستگی،
فقط یک بازی بود

نه از دوری تو دلگیر و غمگینم
که چرا از بخت بد
این اضطرار در کار من بود

تو نه آنکه من بخواهم بودی
که میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان بود

به خود مناز که دل ز من بردی
که در خلوت دل من
بود تو با نبودت یکسان بود

نه خواست تو بود این جدایی
به خود مبال که تمامش کردم
جدا شدن امروزمان از دعای مادر بود

مرا به چشم اطرافیانت منگر
اگرچه از روز اول
اشتباه تو همین پندار بود

نه، من مثل آنها برایت نمی میرم
ادعای من نه در غش و ضعف
در عمل، در کردار و رفتار بود

برو میان جمع قدیمیت
با همان ها خوش باش
نمی دانم، خب حتما" سلیقه ات همینقدر پایین بود

این چند روز هم ناپرهیزی کردی
عزیزم این لقمه بزرگتر از دهانت بود

از تمام خاطرات خوش با تو بودن ممنونم
ولی ببخشید،
این احساس واقعی من نسبت به تو بود

با تمام این اوصا ف
در این میانه سرخوشم
که وجود روشنم از گناه مبرّا بود

تو که می خوانی این خط خطی ها را
اگر صداقت و یکرنگی دیدی برسان سلام ما را
دریغ که صداقت و راستی فقط
در شعر و کتاب و آن قدیم تر ها بود

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

حماقت من

حماقت من اینبار جور دیگر نمایان شد،
مثل همیشه از بیان احساسم پشیمانم.

تجربه های امروز من، تنها
مُهر تا ئیدی ست بر تمام آنچه سال ها پیش حدس می زدم.
آری :" راز دل همان به نهفته ماند / گفتنش چو نتوان نگفته ماند " .

تجربه چیزی نیست که می شنویم، یا می خوانیم و یا حتّی می بینیم.
تجربه آن لحظه ایست که ناگاه سرت به سنگ می خورد،
درست آن لحظه ای که انتظار نداری،
زیر پایت خالی شود.
تجربه آن لحظه ایست که
از درون فرو می ریزی.

همان بهتر که زبانم نچرخد
نچرخد که بگوید :" دوستت دارم ".
همان بهتر که هیچ دلبری ندانم.
همان بهتر که سرد باشم
سردِ سرد

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

حقیقت مسدود

من سردم است و او از وسعت ذهنم دور می شود.
در دنیایی به عظمت مور او را گم می کنم،
درآن لحظۀ گمنام من چقدر پوچ، من چقدر گنگ،
من چقدر سرما حمل می کنم تا آغازین اشعه را بیابم.
هر چه فرسنگ های زیاد و زیاد تری می چینم،
سبدم خال تر از ماه،
دلم لبریزتر از سنگ،
و پیشانی ام پایین تر از حد می شود.
در کنج کاویدنم بود که ناله ای فریاد زد،
درک فریادش ازبیراهه ترین ترنّم گذشت و به حقیقت مسدود رسید.
قلبم گنجایش اینهمه سختی را نداشت!
و باور یک کهکشان راه شیری ، چشمانم را سنگینی می داد
و آنها را بارور کرده بود از واژه های نیاز!
عاقبت امّا...
امّا عاقبت... سرانجام آن راه چه شد؟
نمی دانم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

برنده – بازنده

این روزها
بر خلاف روزهای اوّل آشناییمان
همچنان که من به تو نزدیک می شوم
تو ز من دور می شوی.

و خوب می دانم
این است رسم طبیعت!

راست می گفت:" در دوران کودکی، هر کسی اول بگوید دوستت دارم، برنده است
و وقتی بزرگ می شویم، آنکه اوّل بگوید دوستت دارم، بازنده است."

امّا انگار فراموش کرده ای،
لاف دوست داشتن را تو می زدی.
همیشه تب تند زود به عرق می نشیند!

و من هم فراموش کرده ام
فراموش کرده ام که دوران کودکی ام
دیگر به پایان رسیده است.

نباید نزدیک شد،
نباید نزدیکی کرد،
باید از دور دستی بر آتش داشت.
فقط یک آتش است که گلستان می شود
فقط یک آتش.

مرا چه سود؟ تو را چه غم؟

گر لذّتی ست بهر تو ز جسم من

مرا چه سود؟

گر غصّه ای ست ز غربتم

تو را چه غم؟

کِی هست توان فهم دردم تو را

که سهم من ز مهر تو

چه کم، چه کم!!

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تا بیابم آنچنان که مریم یافت

و من هر روز به سایۀ درختی که بر روی دیوار سوزان تکیه زده است

غریبانه می نگرم.

به فرو افتادن، به غرق شدن فروزان در درّه های سرد و متروک

در موج های داغ و وحشت

مخفیانه خیره می شوم.

به آرزوهای کودکانۀ سحر

صبورانه گوش فرا می دهم.

تا بیابم آنچنان که مریم یافت

تا بفهمم اینچنین که می خواهم.

و من با آمدن هر سیاهی به دنبال جاذبه هایی از نور

تا کشش زیبای دور می دوم

و خبری از درازای راه برای کسی ندارم.

با شروع هر تنهایی

به سراغ کلاغ هایی می روم که موسیقیدان ها

از قفس دنج ذهنم فراری دادند.

من با وزش هر بهار

جان می گیرم و روحم را به بی مُنتهای دشت قله ها می سپارم.

با روئیدن هر گل

عطری در من آغاز به سرودن می کند

غافل از آنکه سازم را در صبحگاه ِ پنجره ها جا گذاشته ام

و راه ِ بازگشتی نیست.

چرا که سپیدی ها در پس من دیوار هایی از نامرئی ترین سنگ ها بافته اند

و با هر ضربه ای که قلبم به خشت های تافته شده می زند

عروسکی قدیمی تر از قبل

کنار ناشنوایی من آغاز به سخن می کند.

دریغ که من در سکونت راه باقی می مانم

ولی امواج سیّال روزگار در تلاطمند.

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

شبح

و ما هر روز در پی از دست دادن ِ چیزی، کسی، جایی، حرفی
و ثانیه ای ...
آن زمان رفت و دیگر نیامد
و دیگر هیچکدام آن زمان ها نخواهند آمد
هیچکدام.

در مسیر به خانه آمدن
به جست و جویش تمام گوشه ها را می بویم
گویی شبحی بود که آمد و رفت
و... رفت.

به همین راحتی و تندی
بی هیچ انگیزه ای گویی
و باز مثل همیشه نگاهی از دست رفت
و باز حرفی نا گفته از دست رفت
حسرت ...

چقدر کؤدنم من
کؤدن.